قصه گفتن
ناز گل مامان جدیدا به جای اینکه بغل کنیم و راه ببریمت تا بخوابی با قصه خوابت می بره. می گی پیشی ، هاپو،جوجه :یعنی قصه ای بگو که توش هاپو و پیشی باشه.قصه های من در آوردی ما هم فقط در حد اینه که پیشی با هاپو توپ بازی کرد و....در كل قصه هاي بي استرسي مي گيم ولی نصفه شب با گریه بیدار می شی و مثل اینکه خواب دیده باشی و ترسیده باشی هاپو و پیشی راه می اندازی . در کل مامانی موضعت شفاف نیست ببینیم از پیشی و هاپو می ترسی یا خوشت میاد. پنجشنبه شب خونه عمه زهرا اينا بوديم كه احساس كردم حالم بده و نمي تونم راحت نفس بكشم كه فوري با بابايي رفتيم دكتر اما در كل نمي دونم چي شده بود فشارم ...